یکشنبه, آذر ۴, ۱۴۰۳
spot_img
خانهاجتماعیداستان عشق جرن و ایلیچ

داستان عشق جرن و ایلیچ

داستان عشق جرن و ایلیچ

چندین سال قبل بر حسب ماموریت به کشور همسایه و هم زبان ترکمنستان رفته و مشغول کار شدم . روستای کوچک که دشت های زیبایش با اسب های وحشی ، غروب دل انگیزش تداعی کنند قصه های عاشقانه بود.
با آن که شباهت های زیادی در محل کارم و زندگیم در ایران بود ولی غروب ها گاها دلم میگرفت و هوای ترکمن صحرا را میکردم.
دوستان زیادی در محل کار داشتم یکی از این دوستان جوان خوش تیپی به نام ایلیچ بود او نیز مثل من مدتی برای کار به این محل آمده بود ایلیچ اهل اوکراین بود.
مدتی بود که حرکات و اخلاق ایلیچ تغییر کرده بود همه در محل کار از حرکات ایلیچ متعجب بودند طاقت نیاوردم و او را برای پیاده روی در آن دشت زیبا دعوت کردم ، ایلیچ هم ظاهرا چاره ای نداشت و شاید آن غروب دل انگیز بهترین زمان برای باز کردن حقایق دلش بود.
او اولین جمله ای که گفت این بود ” عاشق دختری از روستا شده ام” یک لحظه شوکه شدم . من عاشق دختر زیبا روی این روستا به نام جرن شدم و روز به روز عشق ما به همدیگر بیشتر و بیشتر می شود.
به ایلیچ گفتم در بد مخمصه ای گیر کردی اولا تو یک اوکراینی هستی و ترکمن ها ازدواج با یک غیر ترکمن را خیلی بد می بینند و ثانیا طبق قانون کشور ترکمنستان تو باید ۳۰ هزار دلار به حساب کشور ترکمنستان واریز کنید تا بتوانی با جرن ازدواج کنی. آهی کشید و نگاهی پر معنا کرد. واقعا نمیتوانست راه حلی برای داستان عشقش پیدا کند.
داستان عشق جرن و ایلیچ را دیگر همه میدانستد. در این اوضاع ماموریت من تمام شد و به ترکمن صحرا باز گشتم . پارسال ماموریتم دوباره به ترکمنستان خورد و راهی آن روستای کوچک شدم. شبی با دوستان ترکمنستانی در حال خوردن شام بودیم و من از ایلیچ پرسیدم.
دوستم مردان که از اهالی این روستا بود. داستان عشق جرن و ایلیچ را اینگونه بازگو کرد:
بعد از اینکه شما از اینجا رفتید جرن چندین بار به ایلیچ درخواست فرار میدهد ولی ایلیچ میخواست قانونا صاحب جرن شود ولی چون وضع مالی خوب نداشت، نتوانست ۳۰ هزار دلار را جور کند آنها مجبور شدند از ترکمنستان به اوکراین بروند .

چند مدتی از این دو هیچ خبری نداشتیم تا اینکه ماموریتی به کشور اوکراین برای من و دوستم خورد . بعد از پایان کار در اوکراین سراغ ایلیچ را گرفتیم که زیاد اصرار کرده بود به منزلشان برویم. با هزار سختی و مشقت در کنار دهکده ای کوچکی به کلبه ساده روستای رسیدم.

دم غروب خورشید جلوه خاصی به منزل ایلیچ داده بود در را به آرامی زدیم دختری جوان و زیبا که بر اثر تابش نور خورشید جلوه زیبایی گرفته بود در دیدگان ما پدیدار شد. هر دو به صورت زیبای دختر نگاه کرده و با دیدن رخسارش مات و مبهوت شده بودیم. او نیز چند دقیقه با شور و هیجان نظاره گر ما شد تا توانست با تمام عمقش فریاد بزند مردان ، آری آن دختر زیبا رو کسی نبود جز جرن .
ایلیچ و جرن از دیدن ما بسیار خوشحال شدند انگار گم شده خود را پیدا کرده بودند بخصوص جرن ، سر سفره شام این جرن بود که هر چه میتوانست از ما پذیرایی کرد اصلا آرام و قرار نداشت به زور او را در صندلی نشاندیم او از آق مراد میپرسید از اسب تویجان ، از عشق منگلی و …….. هر جاندار و بی جانی که در روستا بود سراغش را گرفت .
پایان شب به ایلیچ و جرن گفتیم که فردا صبح به ترکمنستان باز میگردیم ، اشک های جرن از گونه هایش سرازیر شد و وارد اتاق خود شد و نگذاشت کسی وارد اتاقش شود سکوت همه جا را گرفت و آن جشن و شادمانی به عزا تبدیل شد.
حالا این گریه های بی امان جرن بود که شنیده می شد . مجبور شدیم با تمام سختی ها به خاطر جرن یک روز دیگر نیز مهمان ایلیچ شویم ، دو باره اوضاع بهتر شد یک روز دیگر نیز با تمام خوشی هایش به پایان رسید صبح زود ما با لادای ایلیچ برای بازگشت به وطنمان راهی ایستگاه قطار شدیم در ماشین ایلیچ دو باره غم و اندوه فراوان جرن کشنده ترین لحظات سفر به اوکراین برایم بود.
از لادای ایلیچ پیاده شدیم ولی انگار جرن نای بلند شدن نداشت در گوشه خودروی همسرش به سختی نشسته بود فقط اشکهایش بود که به دادش میرسیدند از پنجره قطار دوباره به گوشه لادای ایلیچ نگاهی انداختم .
آری جرن با دور شدن بوی وطنش نابود شده بود دیگر قطرات اشک های زیبایش نیز یاریگرش نبود.

پ . ن : این نوشته بر اساس یک داستان عاشقانه واقعی است

نوشتار: حاجی قربان طریک

دیگر مطالب

پربیننده ترین مطالب